خاطرات یک روز دانشجویی(مقصد نهایی)

آیا این داستان واقعیست؟شما بگویید؟ 

روز قبل از آناتومی بود ساعت۱۱ از خواب بیدار شدم و از وضعیت لترال به فالرز تغییر پوزیشن دادم و با حالت بهت زده به دوستان نگاهی انداختم که جزوه های آنا در دست داشتن. 

آیا جا مانده بودم؟آیا به قسمت روده هم رسیده بودند؟آیا دور سوم را هم رد کرده بودند؟آیا این دو واقعا برادر و خواهر دوقلو بودند؟ این نیروی شگفت انگیز از کجا آمده بود؟ 

در قسمت بعدی ادامه داستان را با هم دنبال میکنیم.

آه این چیست!!! بله خلاصه به فکر افتاده بودم که نگاه بعدی را با دقت بیشتری انداختم و دیدم آنها جزوه آنا را تنها برای نما و رفع استرس در کنار خود گذاشته اند و هرکدام با گوشی،لپ تاپ، بافتن، ترشی انداختن مشغولند من که این صحنه را دیدم با حالت مسرورانه ای خود را به پایین پرتاپ کردم و سلام کردم.بعد از شنیدن جواب یک درمیان به سمت روشویی و بعد در یخچال رفتم. از آنجایی که یک روز در هفته و تنها جمعه صبحانه میخوردم پنیر،گردو،شیره خرما،مربا،آبمیوه، گوجه و هرچه که داشتم را بغل کرده و روی سفره ریختم.اولین لقمه ای که گرفتم نگاه معصومانه دوستم جگرم را سوزاند و با گفتن:دوشت؟میخوری؟لقمه را به او دادم ولقمه بعدی و بعدی و بعدی... 

برای دوستان دیگر و دیگر خون در دستانم منجمد شد و با بی میلی تمام فقط چهل لقمه برای خود گرفتم و خوردم.بعد از اتمام صبحانه به خاطر اینکه از جزوه فقط دندان هارا داشتم باامید زیاد بابچه ها وداع کردم و به سمت در رفتم که شاید در سوئیت های دیگر جزوه ای کامل بیابم.باگفتن: من رفتم مطالعه کنم همه خندیدن و یک دوست گفت:آفرین برو برو کل امتحان همون قسمت دندون هاتو بخون،به در سوئیت هجوم بردم و بابرخورد دورسال پدیس و کشکک پایم به در آهی از نهادم برخاست که به روی خود نیاورده و به اتاق دوستمان رفتم.از آنجایی که با آن یک لقمه دوستان را نمکگیر کرده بودم بر آن آمدند که نهار من رابایک غذای شمالی تامین کنند من هم باکمی خجالت و نه نه گفتن و خواهش دوستان به این شکل(گم شو دیگه لوس نشوها)این آویزان شدن راپذیزفتم. 

وقت نهار 

وقت نهار با تکینگ دوستان به اتاقمان بازگشتم همه چیز آماده بودا فقط برای این دعوتی که کرده بودند ب جای چنگال برای من قاشق و چاقو گذاشته بودند(یعنی کاملاراضی بودند از دعوتشون مشخصه نه؟).ترشی هایی راکه صبح انداخته بودیم رسیده بود!(سرعتت تو حلقم)و برای سرو دبه 5 لیتری راکنار سفره گذاشتم،در ظرف کوچکی ترشی کشیدم تاسر برگرداندم توسط دوستان به یغمارفته بود.اشک در چشمانم حلقه بست وباخونسردی تمام دبه را دوباره باز کردم که از نو ترشی بریزم که دبه ی بیشهور نتوانست خود را کنترل کند و سقوط کرد.با دیدن دبه سرازیر شده من و دوستم جیغ جیغ کنان و با خنده آن را یلند کردیم. دوست دیگر با شنیدن صدای ما نگاهی به درون اتاق ما انداخت و درحالیکه با دست بر قسمت تمپورال و پریتال خود می کوبید فریاد میزد: ووی  ووی لپ تاپم  لپ تاپم. 

گفتیم هیچیش نشد و باز با اشک در چشم:ووی وووووووووی دفترچه گرانبهایم و همه ما قاه قاه میخندیدیم که چرا برای یه دفترچه ایقد جلز و ولز میکند! 

در خنده بودیم که دانه ای برنج راهش را گم کرده و برای اینکه در ان اثنا خودی نشان دهد من را به سرفه انداخت که با ضربه هایی که دوست به کمرم میزد سرحال آمدم که ییهو دوشت دیگرم لیگامان هایش قرمز و متورم شد و شروع به سرفه کرد.به سمتش یورش بردیم که او نیز به درد من دچار شده بود ولی وخیم تر وبا این تفاوت که یه قلپ آب پریده بود توی تراشه اش:اه اینجا کجاست؟ من کیم؟هی قل قل میکرده که ما راهنماییش کردیم از کجا بره.با خرد کردن سگمان های کمر دوستم و بعد از آن به خاطر شکستگی سگمان ها به بیمارستان مراجعه کردیم.(هه هه نه دیگه این همه نبود دروغ گفتم). 

در ادامه خلاصه که بعد از مقداری شامپو فرش کشیدن به گلیم فرش اعیانی زیبا و سوخته سوخته پر از اکلیلمان که نمی دانیم از کجا آمده بود تصمیم به سشوار کشیدن گرفتیم،من و دو دوست دیگرم در حال سشوار کشیدن بودیم که من با تعریف و تمجیدهایی از سشوار خود که: مال من قدرتش بیشتره،مال من قدیمی تره،دلتون بسوزه.....سعی در به آتش کشیدن و سوزاندن بریدگی زاویه ای و کانال پیلوریکشان گرفتم.در همین حین سشوار شروع به جرقه زدن کرد و با پرتاب سشوار و جیغم،پتروس و دهقان فداکار برای کشیدن آن الت گرم کننده مزخرف و بی همه چیز و بی فایده(تفاوت را حس کنید با چند دقیقه قبل)از برق و آرام کردنم به بالین من آمدند. 

فداکار در حال ماساژ دادن من بود و همه  که باز هم....باز هم صدای جیغ جیغ جوجه ای دیگر از آشپزخانه بلند شد.فداکار برای یاری و خبر گرفتن از حال دیگری از من دست کشید که موهای من در دستانش ماند و کشید و کندش و بردش و دیگر ترکوند خلاصه. 

آها و جوجه آشپزخانه ای نگو که با برخورد دستانش به قابلمه،درم انگشت اشاره خود را کباب کرده بود و مرد.(هه هه البته نه تا این حد) 

بعد از آماده کردن غذایش،آب در لوله تراشه این یکی دوستم هم پرید و بعد از این وقایع با به صدا دزآمدن گوشی ا م متوجه شدم که باز هم از نو وقت درس خواندن رسیده و باری دیگر با ناله: واااااای بازم درس.با دوستان وداع گفتم و برای مطالعه ادامه درس به نزد دیگر دوستان رفتم. 

 

وقع ما وقع..........پس شد آنچه شد...... 

 

این چه بود؟آیا عذاب الهی؟آیا دسیسه ای در کار بود؟آیا مورد نفرین واقع شده بودیم؟ نفر بعدی چه کسی است؟

خلاصه هرچی که بود خیلی واسمون باحال بود. 

 

                                                                          

                                                                                نویسنده:محبوبه.ن 

                                                        

                                                                                             جمعه24/9/91

نظرات 9 + ارسال نظر
30B جمعه 24 آذر 1391 ساعت 22:09

خیلی با حال بود هنرت تو حلقم
خوووووهرررررررررررر

آورین آورین مرا روز جمعه ای شاد کردی دختر

دلارام یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 12:20

مقصد نهایی باحالی بود
هر وقت واسه اون دو نفر دیگتون هم خدایی نکرده اتفاقی افتاد مارو در جریان بذار

لادن یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 12:34

اره روز باحالی بود ولی واقعا به خیر گذشت

فاطمه یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 18:49

خیلی باحال بود نگین جون! ادامش بده

khatere یکشنبه 26 آذر 1391 ساعت 20:24

جالب بود نگینی مرررسی

khalil دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 13:46

ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییول خیلی باحال بود نویسنده ماهری بودی نمیدونستیم دمت گرم بازم از این کارای خودت بذار

NaHiD سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 17:08

استعدادنویسندگیت توکامان بایل داکتم

s.9 چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 02:05

ahsant....aaallii bood ...

Farzad سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 13:45

like
kheyli ghashang bod

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد