هجران
آتشی در دل من میفکند
یاد آن دلبر شیرین که زمن یاد نکرد
آن چنان اشک زچشمان جاریست
وچنان بغض گلو گیر شدست
که دگر تاب وتوانی به تنم نیست مرا
ومرامیشکند دایم ومن میخندم
که مبادا اثری از غم هجران بینند
طاعنان کز همشان بیزارم
طاعنان را خبر از دلتنگی
خبر از یک دل زار
خبر از عشق و امید
خبر از یکرنگی نیست
چرا...............؟
زیر باریدن باران پر از مهر خدا
خسته ای میگرید
کاش آن یار بداند که بر این خسته چه رفت
شاید این قصه قدیمی شده است
قصه ی یار و نگار
قصه ی ابر و بهار
قصه ی عاشق دل سوخته و گریه ی زار
هر چه هست این همه را نیکو دار
تو بدان هست هنوز
تو بدان هست هنوز...
دوستان عزیزم اینم یه شعر نو از خودم تقدیم به شما (خلیل)