محبت....

از شخصی پرسیدند محبت از که اموختی؟ 

 

گفت:از پسرکه بازیگوشی که در نقاشی هایش عکس خورشید را سیاه میکشید تا  

  

                                  

                                        پدر کارگرش در زیر افتاب نسوزد.......

نظرات 5 + ارسال نظر
farzad پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 22:25

gooooooooooooooooooooooooooood

عاشقتم داداش.چه میشه کرد یه پا احساسم دیگه

manely پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 22:30

ببخشیدا ولی تکراری بود ....... با این حال بازم برام قشنگ بود ،ها ۱ چیزی اون پسرک بازیگوش نبود که پسر خوب ، بودش دخترک ................. حلا به دل نگیر با اینکه تحریف شده بود بازم دوسش داشتم،مرسی

حالا چرا گریه میکنیچون تویی دختر ولی اصلش همونیه که نوشتم اخه تو یه مجله هم خوندم که اینو میگم و تکراریم نبود

agur pagur پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 22:36

اگه تکراری ام باشه بازم دوسش دارم گفتم شاید شمام نشنیدی بذارم ببینی حالبه <یاد دارم در غروبی سرد سرد، میگذشت از کوچه ما دوره گرد، داد میزد : کهنه قالی میخرم، دسته دوم حنس عالی میخرم، کاسه و ظرف سفالی میخرم، گر نداری کوزه خالی میخرم، اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید، بغضش شکست.. اول ماه است و نان در سفره نیست، ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا مادرم هم روزه بود.. خواهرم بی روسری بیرون دوید، گفت آقا سفره خالی میخرید؟

حالا یه بار احساسات ما برافروخته شد یه چیز نوشتیما"حالا شما و برخی دوستان هی بزنید تو ذوقمون
ولی متن توهم جالب بود

m پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 23:45


ghashang bod

agur pagur . manely پنج‌شنبه 4 اسفند 1390 ساعت 23:59

مرشیییی. واه نگو تازه ما گفتیم تا تو ذوقت نخوره و تشویق بشی که.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد